داستان فرش، مادرِزمین، خوابیدن و فکر کردن به زندگی در یک روز تعطیل.
کف زمین دراز کشیده بود. سقف رو نگاه میکرد. روی یک فرش ماشینی معمولی. گلای قرمز و آبی معمولی که هی تکرار شده، ولی طوری به دقیقی این اتفاق انجام شده که متوجه نمیشی تکراریه. خودش هم تاحالا به این قضیه فکر نکرده و الانم اصلن توی حالی نیست که بخواد به همچین چیزی فکر کنه. زمین زبر نیست، ولی نرم هم نیست. یه فرش معمولی. فرش زیاد مساله نیست توی این ماجرا. سقف هم چیز خاصی نداره. یه سقف قدیمی و کمی بلندتر از حد معمول. چند روز پیش همیشه شلوغ بود ولی امروز اولین روزیه که شلوغ نبوده. دراز کشیده رو به سقف و خسته ست، ولی نباید بخوابه. فردا کلاس داره، صبح زود. اگه دیر بخوابه نمیتونه بیدار شه، چون صبح هیچی اندازه خواب نمیچسبه. میدونه که الان هرچی به خودش بگه که کلاسه خیلی مهمه و باید حتمن بره.صب که بیدار شه نظر دیگهای داره. برای همین بیداره که شب بشه تا بتونه بخوابه. کار خاصی نداره که بکنه. با خودش فکر میکنه که چرا دارم این زندگی رو میکنم. با خودش فکر میکنه که خب اونقدم بد نیست، ینی من خیلی خوب دارم زندگی میکنم. عموی من سالمه، دندونای پاییناش یکم خرابی داره ولی درد نمیکنه و تکنیکالی سالم محسوب میشه. چشاش مشکلی نداره، هرچند گاهی فکر میکنه که ضعیفه، ولی نیست. گوارش و قلب و باقی سیستمها هم فعلن مشکلی نداشتن. روی شونهی راستش یه جای زخم از بچگی وجود داره. در کل سالمه پس از این نظر از خیلیا جلوتره. درحال حاضر گرسنه نیست و توی یخچال رو هم که آخرین بار چک کرده بود، مقداری غذا بود، که برای چند روز آینده کافی بود. حساب بانکی هم اون قدری بود که نخواد نگران باشه. ولی بازم دراز کشیده بود و منتظر بود که شب بشه تا بتونه بخوابه و نمیتونست ت بخوره. دلش نمیخواست جایی بره. با خودش فکر کرد که باید ببینه چیکار دوست داره بکنه. چیزی هست که الان انجامش بده و خوشحالش کنه؟ یه چیز فقط بود. ولی اون چیز هم در دسترس نبود. نمیدونست که تاثیر اون چیز چقدر میتونه باشه. به کارای دیگهای که میکرد هم فکر کرد ولی هنوز جوابی پیدا نکرده بود. هنوز همه چیز تاریک و خالی بود براش و وقتی به شغلاش نگاه میکرد حس میکرد که یکی از عبثترین کارهای دنیارو انجام میده. کلن زندگی رو اینطوری میدید. شاید بهترین کلمهای که میشد براش انتخاب کرد <<تخمی>> بود. به نظرش زندگی خیلی تخمی بود. نه که با بخش خاصی از زندگی مشکل داشته باشه، زندگی پر بود از آدمکشی و بدبختی و فقر و بیماریهای مختلف، که اگه توی اونا بود زندگی تخمی نبود و کثافت میشد، ولی برای اون، زندگی تخمی بود. چیزی بین معمولی بودن و کثافت بودن. خوشحال بود که کثافت نیست و ناراحت بود که تخمیه. و طبق معمولی عذاب وجدان هم داشت. برای این که تخمی بود. برای اینکه کثافت نیست ولی حس تخمی بودن داره. باید حس خوبی میداشت یا در بدترین حالت معمولی میبود. ولی تخمی بودن وقتی که زندگی هنوز کثافت نشده، خیلی عذابآوره. نمیدونست چرا این حسو داره. اولین بارش هم نبود. باید صبر میکرد تا تقی به توقی بخوره و روز بگذره و فردا حس دیگهای داشته باشه. خیلی اتفاقا ممکن بود بیفته مثلن اینکه زنگ خونهش رو بزنن و یکی بیاد تو و چایی بخورن. یا اینکه وقتی ميره بیرون یهو بارون بگیره ولی مشکل اینجا بود که تابستون بود و امکان بارون نزدیک به صفر. دراز کشیده بود و منتظر بود امروز بگذره و شب بشه که بتونه بخوابه. نباید به کاری دست میزد. یه تَرَک بالای سرش بود. میتونست باز شه و بریزه روی سرش. میتونست همین لحظه زله بشه. فکر کرد که اگه زله بشه باید کجا بره. سعی کرد حساب کنه که کدوم یکی از دیوارای خونه باربر هست و کدوم یکی الکی و باید کجا قایم بشه. زیر میز بد نبود ولی اگه ۳ طبقهی بالایی نمیریخت روی سرش. بیرون رفتن هم وقت میخواست. اگه زله خیلی شدید بود وقت نمیکرد بره بیرون. با خودش فکر کرد اگه زلهی ریزی بیاد میتونه بره بیرون، ینی وقت میکنه ولی اگه بره بیرون و چیزی نریزه پایین یا اتفاقی نیفته، کل ماجرا تبدیل میشه به یه شوخی. مگس و پشه هم توی خونه نبود. ممکن بود هر موجودی توی اون ترک سقف زندگی کرده باشه. خونه مال ۵۰ سال پیش بود و احتمالن تا الان کسی اون سوراخ رو تمیز نکرده بود. ممکن بود یک موجود خیلی غیراجتماعی اونجا زندگی کنه. هر چیزی احتمال داشت. موجودی که هیچوقت بیرون نیومده تا کسی شکارش کنه. هیچوقت رای نداده و هیچوقت دستاش رو ضدعفونی نکرده. موجودی که ۵۰ ساله اونجاس و داره از اکسیژن و رطوبت هوا تغذیه میکنه. سعی کرد یادش بیاد که چه موجوداتی هستن که از رطوبت هوا تغذیه کنن ولی جز گیاها چیزی یادش نیومد؛ البته اونو مطمئن نبود. فکر کرد که گیاها موجود حساب ميشن یا نه. فکری نداشت. بهرحال موجودن و زندهان ولی حس ندارن و احساس ندارن. ندارن؟ شاید فقط حرف نمیزنن شاید تمام سنگا هم خیلی احساس دارن ولی فقط حرف نمیزنن. و چون امکان حرکت هم ندارن همیشه در حسرت و غم هستن. و این زندگی براشون تکرار میشه. شاید مثل آهن ربا هستن که وقتی میشکنن، درواقع تولیدمثل میکنن. زمین اول یه موجود واحد بوده به اسم مادرِ زمین و بعد هی زاییده و نصف شده و رسوبی و آذرین و بچههاشو تف کرده بیرون و اونا هم هی رشد کردن و شکستن و قاره شدن و قارهها دور شدن و باز بچه زایی و
سنگها با این حساب برندهی تکامل هستن. مادر زمین راضیه از تکامل بچههاش؟
داشت به مادر زمین فکر میکرد که دوستش وارد خونه شد.
چیکار میکنی؟
منتظرم شب شه بخوابم.
آها.
شام خوردی؟
آره.
مادر زمین به نظر راضی میاد. البته هیچوقت نمیتونست بفهمه، چون مادرزمین تصمیم به حرف زدن نگرفته. هنوز.
گوششو گذاشت رو زمین
امیرحسین اخوان ارمکی
داستان فرش، مادرِزمین، خوابیدن و فکر کردن به زندگی در یک روز تعطیل.
کف زمین دراز کشیده بود. سقف رو نگاه میکرد. روی یک فرش ماشینی معمولی. گلای قرمز و آبی معمولی که هی تکرار شده، ولی طوری به دقیقی این اتفاق انجام شده که متوجه نمیشی تکراریه. خودش هم تاحالا به این قضیه فکر نکرده و الانم اصلن توی حالی نیست که بخواد به همچین چیزی فکر کنه. زمین زبر نیست، ولی نرم هم نیست. یه فرش معمولی. فرش زیاد مساله نیست توی این ماجرا. سقف هم چیز خاصی نداره. یه سقف قدیمی و کمی بلندتر از حد معمول. چند روز پیش همیشه شلوغ بود ولی امروز اولین روزیه که شلوغ نبوده. دراز کشیده رو به سقف و خسته ست، ولی نباید بخوابه. فردا کلاس داره، صبح زود. اگه دیر بخوابه نمیتونه بیدار شه، چون صبح هیچی اندازه خواب نمیچسبه. میدونه که الان هرچی به خودش بگه که کلاسه خیلی مهمه و باید حتمن بره.صب که بیدار شه نظر دیگهای داره. برای همین بیداره که شب بشه تا بتونه بخوابه. کار خاصی نداره که بکنه. با خودش فکر میکنه که چرا دارم این زندگی رو میکنم. با خودش فکر میکنه که خب اونقدم بد نیست، ینی من خیلی خوب دارم زندگی میکنم. عموی من سالمه، دندونای پاییناش یکم خرابی داره ولی درد نمیکنه و تکنیکالی سالم محسوب میشه. چشاش مشکلی نداره، هرچند گاهی فکر میکنه که ضعیفه، ولی نیست. گوارش و قلب و باقی سیستمها هم فعلن مشکلی نداشتن. روی شونهی راستش یه جای زخم از بچگی وجود داره. در کل سالمه پس از این نظر از خیلیا جلوتره. درحال حاضر گرسنه نیست و توی یخچال رو هم که آخرین بار چک کرده بود، مقداری غذا بود، که برای چند روز آینده کافی بود. حساب بانکی هم اون قدری بود که نخواد نگران باشه. ولی بازم دراز کشیده بود و منتظر بود که شب بشه تا بتونه بخوابه و نمیتونست ت بخوره. دلش نمیخواست جایی بره. با خودش فکر کرد که باید ببینه چیکار دوست داره بکنه. چیزی هست که الان انجامش بده و خوشحالش کنه؟ یه چیز فقط بود. ولی اون چیز هم در دسترس نبود. نمیدونست که تاثیر اون چیز چقدر میتونه باشه. به کارای دیگهای که میکرد هم فکر کرد ولی هنوز جوابی پیدا نکرده بود. هنوز همه چیز تاریک و خالی بود براش و وقتی به شغلاش نگاه میکرد حس میکرد که یکی از عبثترین کارهای دنیارو انجام میده. کلن زندگی رو اینطوری میدید. شاید بهترین کلمهای که میشد براش انتخاب کرد <<تخمی>> بود. به نظرش زندگی خیلی تخمی بود. نه که با بخش خاصی از زندگی مشکل داشته باشه، زندگی پر بود از آدمکشی و بدبختی و فقر و بیماریهای مختلف، که اگه توی اونا بود زندگی تخمی نبود و کثافت میشد، ولی برای اون، زندگی تخمی بود. چیزی بین معمولی بودن و کثافت بودن. خوشحال بود که کثافت نیست و ناراحت بود که تخمیه. و طبق معمولی عذاب وجدان هم داشت. برای این که تخمی بود. برای اینکه کثافت نیست ولی حس تخمی بودن داره. باید حس خوبی میداشت یا در بدترین حالت معمولی میبود. ولی تخمی بودن وقتی که زندگی هنوز کثافت نشده، خیلی عذابآوره. نمیدونست چرا این حسو داره. اولین بارش هم نبود. باید صبر میکرد تا تقی به توقی بخوره و روز بگذره و فردا حس دیگهای داشته باشه. خیلی اتفاقا ممکن بود بیفته مثلن اینکه زنگ خونهش رو بزنن و یکی بیاد تو و چایی بخورن. یا اینکه وقتی ميره بیرون یهو بارون بگیره ولی مشکل اینجا بود که تابستون بود و امکان بارون نزدیک به صفر. دراز کشیده بود و منتظر بود امروز بگذره و شب بشه که بتونه بخوابه. نباید به کاری دست میزد. یه تَرَک بالای سرش بود. میتونست باز شه و بریزه روی سرش. میتونست همین لحظه زله بشه. فکر کرد که اگه زله بشه باید کجا بره. سعی کرد حساب کنه که کدوم یکی از دیوارای خونه باربر هست و کدوم یکی الکی و باید کجا قایم بشه. زیر میز بد نبود ولی اگه ۳ طبقهی بالایی نمیریخت روی سرش. بیرون رفتن هم وقت میخواست. اگه زله خیلی شدید بود وقت نمیکرد بره بیرون. با خودش فکر کرد اگه زلهی ریزی بیاد میتونه بره بیرون، ینی وقت میکنه ولی اگه بره بیرون و چیزی نریزه پایین یا اتفاقی نیفته، کل ماجرا تبدیل میشه به یه شوخی. مگس و پشه هم توی خونه نبود. ممکن بود هر موجودی توی اون ترک سقف زندگی کرده باشه. خونه مال ۵۰ سال پیش بود و احتمالن تا الان کسی اون سوراخ رو تمیز نکرده بود. ممکن بود یک موجود خیلی غیراجتماعی اونجا زندگی کنه. هر چیزی احتمال داشت. موجودی که هیچوقت بیرون نیومده تا کسی شکارش کنه. هیچوقت رای نداده و هیچوقت دستاش رو ضدعفونی نکرده. موجودی که ۵۰ ساله اونجاس و داره از اکسیژن و رطوبت هوا تغذیه میکنه. سعی کرد یادش بیاد که چه موجوداتی هستن که از رطوبت هوا تغذیه کنن ولی جز گیاها چیزی یادش نیومد؛ البته اونو مطمئن نبود. فکر کرد که گیاها موجود حساب ميشن یا نه. فکری نداشت. بهرحال موجودن و زندهان ولی حس ندارن و احساس ندارن. ندارن؟ شاید فقط حرف نمیزنن شاید تمام سنگا هم خیلی احساس دارن ولی فقط حرف نمیزنن. و چون امکان حرکت هم ندارن همیشه در حسرت و غم هستن. و این زندگی براشون تکرار میشه. شاید مثل آهن ربا هستن که وقتی میشکنن، درواقع تولیدمثل میکنن. زمین اول یه موجود واحد بوده به اسم مادرِ زمین و بعد هی زاییده و نصف شده و رسوبی و آذرین و بچههاشو تف کرده بیرون و اونا هم هی رشد کردن و شکستن و قاره شدن و قارهها دور شدن و باز بچه زایی و
سنگها با این حساب برندهی تکامل هستن. مادر زمین راضیه از تکامل بچههاش؟
داشت به مادر زمین فکر میکرد که دوستش وارد خونه شد.
چیکار میکنی؟
منتظرم شب شه بخوابم.
آها.
شام خوردی؟
آره.
مادر زمین به نظر راضی میاد. البته هیچوقت نمیتونست بفهمه، چون مادرزمین تصمیم به حرف زدن نگرفته. هنوز.
گوششو گذاشت رو زمین
امیرحسین اخوان ارمکی
درباره این سایت